مصاحبه و عکس هایی از چادر دگرباشان جنسی در فروم جهانی کنیا

دو روز دیگر، ۱۷ می، روز جهانی مقابله با همجنسگراستیزی است. من همجنسگرا نیستم ولی عمیقا معتقدم افراد تا وقتی که به دیگران صدمه نمی زنند حق دارند هر طور که دوست دارند رفتار کنند. معتقدم رفتارها درست و غلط دارند ولی چون من اعتقاد دارم که رفتار خاصی درست است، نمی توانم آن را به بقیه تحمیل کنم.من از همجنسگراها نمی ترسم بلکه دوستشان هم دارم چون بیشتر از «آدمهای معمولی» درباره جهان اطراف فکر می کنند و معمولا رفتار دوستانه تری دارند. زشت بودن تبعیض را درک می کنند و در جامعه ما، از اولین حقوق زندگی شان محروم هستند

کاشا: موسس سازمان همجنسگرایان اوگاندا

کاشا رو برای اولین بار در کلاس درسمون می بینم. جزو شاگردها است و با علاقه خاصی درس ها رو دنبال می کنه و خیلی جدی سوال می کنه. نسبت به بقیه قیافه جدی و دقیقی داره و گاهی کمی غمگین.

در ابتدای کلاس، از شرکت کنندگان می پرسیدیم از کجا و کدوم سازمان هستند و کاشا جواب داده بود از اوگاندا و سازمان «freedom and Roam» که شاید بشه ترجمه اش کرد به «آزادی و تکاپو». من نمی دونستم این سازمان چیه تا اینکه در جلسات فروم دوباره کاشا رو دیدم. در جایی به اسم «کیو اسپات» کار سازمان اونها فعالیت برای حقوق زنان اقلیت جنسی بود. این چادر هم به همت اونها برپا شده بود و به قول خودشون جایی بود که مردم می توانستند بدون ترس از پلیس و حکومت و جامعه،‌ بگویند که دگرباش جنسی هستند و با مهربانی مواجه شوند. تبلیغ این چادر، یک کاغذ کوچیک بود با نوشته «آرامش خود را بازیابید: Q-Spot»

دگرباشان، میط آرامش خود را پیدا کنید

و بعد از ورود، یکی از چیزهایی که جلب توجه می کرد گوشه ای بود که به احترام اعدام شدگان ایران به خاطر همجنس گرایی اختصاص داده شده بود. با یک عکس از دار زدن اونها و جایی برای نوشتن خاطرات مردم از کسانی که به خاطر گرایش جنسی شان بدون اینکه ضرری برای دیگران داشته باشند، رنج کشیده بودند. روی زمین هم شمع هایی به یاد اعدام های ایران، روشن بود.

ایرانیانی که به خاطر همجنسگرایی اعدام شدند را به خاطر خواهیم داشت

از کاشا خواستم یک مصاحبه کوتاه داشته باشه و قبول کرد. مدت ها بود که می خواستم این مصاحبه رو بنویسم و فرصت نمی کردم ولی الان فرصت خوبی است.

همدیگه رو می شناسیم ولی برای خوانندگان سایت خودت رو معرفی می کنی ؟

اسمم هست «ژاکلین کاشا» از کشور اوگاندا. بیست و شش سالم است و از سازمان طرفدار حقوق زنان اوگاندا.

برامون بیشتر از سازمانت می گی ؟

این تنها سازمانی است که در اوگاندا درباره حقوق همجنس گرایان فعالیت میکنه. از سال ۲۰۰۳ فعالیت خودمون رو شروع کرده ایم. سازمان توسط چند نفر از زنان لزبین شروع کرد. اکثر این زن ها به خاطر لزبین بودن در جامعه مشکلاتی داشتند. سازمان ما سازمان اقلیت های جنسی اوگاندا است و در حال حاضر با سه سازمان دیگه همکاری نزدیکی داره:

  • اسپکترام اینیشیتیو
  • فریدوم من روم
  • اینگریتی فلوشین

متاسفانه اسم ها رو سریع گفت و من به فارسی نوشته ام… تایپ فارسی من هم براش جالب بود (:

کاشا نه لبخند می زنه و نه با افتخار صحبت می کنه. موقع صحبت احساس می کنید غمگین است و تجربه ها براش ناراحت کننده. کاشا رو در چادری به اسم Q-Spot دیده ام که تبلیغ اش در سراسر فروم دیده می شه: کیو اسپات خود را کشف کنید!

چادر متعلق به همجنس گرایان است ولی من نمی دونم کیو اسپات چیه. سوال بعدی قراره معلوم کنه:

اسم این چادر کیو اسپات است. من معنی اش رو متوجه نمی شم. می شه برام بگی ؟

کیو، حرف اول کلمه Queer است و کوییر لغتی است که برای همجنس گرایان استفاده می شه. اینجا چادر Q است. یک نقطه امن. ما اینجا رو ساختیم تا بتونیم چند لحظه ای آزاد باشیم.

به من در جامعه ام همیشه گفته اند که آزادی برابر فساد است. تلاش شده به من یاد داده بشه که توی یک چادر آزاد همجنس گرایی، همه در حال سکس هستند…حرف ها رو گوش می دم

اینجا آزادی هست. ما می تونیم حرف بزنیم. افراد زیادی در آفریقا و دنیا هستند که به خاطر همجنس گرا بودن مجبور به سکوت هستند. افراد بی صدا. اینجا اونها حق اظهار نظر دارند. حق حرف زدم. ما اینجا هستیم تا تجربیات خودمون رو به اشتراک بگذاریم و صدای خودمون رو حتی به جامعه هامون هم برسونیم.

جامعه همیشه برای ما ناراحتی ایجاد کرده. ما اینجا هستیم تا به جامعه بگیم که وجود داریم. ما می خواهیم اینجا کنار هم کار کنیم تا صدامون به جامعه برسه. کار کنیم تا احترام، شکیبایی و حق حضور در جامعه برامون ایجاد بشه.

همجنسگرایی درباره سکس نیست،‌درباره عشق است

گفتی جامعه با تو مشکل داشته. این مساله چطوره ؟ آیا خانواده ات می دونن که همجنس گرا هستی ؟

بله. خانواده می دونن. ما در سازمان به راحتی در این باره صحبت می کنیم. کسی چیزی رو مخفی نمی کنه. ما رادیکال اکتیویست هستیم. ما باید صحبت کنیم تا افراد ببینند که وجود داریم. هر دختر لزبین حق داره بدونه که اجازه داره در جامعه حضور داشته باشه و برای اینکار می تونه بیاد پیش ما. البته ما حق نداریم به عنوان یک سازمان ثبت بشیم چون لزبین بودن غیرقانونی است.

خانواده من می دونن که من لزبین هستم و مشکلی ندارند ولی با فعالیت اجتماعی ام چرا. اونها می گن لازم نیست همه مردم لازم نیست بدونن من لزبین هستم. می تونم لزبین باشم ولی مخفی. من این رو نمی خوام. در عین حال اونها می ترسن که برام مشکلاتی پیش بیاد. اونها می گن فعالیت های من خطرناک است.

همجنس گرایی غیرقانونی است ؟
بله. غیرقانونی و جرم. در اوگاندا همجنس گرایی حداقل ۴ سال زندان دارد. جدیدا هم قانونی تصویب شده که خیلی شفاف این مساله رو بیان می کنه. در عین حال لزبین بودن در اوگاندا یک تابوی اجتماعی است.

اخیرا حتی قتل هم به خاطر لزبین بودن رخ داده. مثلا یک دختر ۱۵ ساله را مادرش آنقدر کتک زد که مرد. یا در سال ۲۰۰۳ یک دانشجو توسط خانواده اش شدیدا کتک خورد و بعدها به خاطر تحقیری که شده بود، خودکشی کرد. درباره این موارد هیچ کس حرفی نمی زند و دولت هم کاری نمی کند. خیلی تلاش کردیم درباره این موارد با سازمان های حقوق بشری اوگاندا وارد صحبت بشویم ولی همه به دولت وابسته هستند و عملا کاری از پیش نمی رود.

در کشور ما هم وضع نزدیک به همین است. روی دیوار همین چادر عکس اعدام کودکان به جرم همجنس گرایی به چشم می خورد. این فکر ذهنم را به سمت دین می برد. از دین کاشا می پرسم و رابطه آن با همجنس گرایی اش. راستش را بخواهید حدس ام این است که خداناباور باشد. جواب اش شوکه ام می کند. یک مسیحی بسیار معتقد است

دین ؟ اخیرا بعضی سازمان های دینی اوگاندا حتی از همجنس گرایی حمایت هم کرده اند و به همین خاطر دچار مشکلاتی هم هستند. ولی در کل دین مخالف همجنس گرایی است. بخصوص کلیسای انگلیک. من هم یک انگلیک به دنیا اومدم و به عنوان یک مسیحی معتقد زندگی می کنم. هر روز نماز می خونم و دعا می کنم و به نظرم این مساله ربطی به همجنس گرایی نداره. با خانواده و مفهوم دینی اون هم مشکلی ندارم. به نظرم می شه ازدواج کرد و بچه نداشت و مثلا یک بچه خیابانی یا بی سرپرست رو بزرگ کرد. همجنس گرایی بحث توالد نیست، بحث گرایش جنسی است.

به نظرتون کشورهای مشابه چکار می توانند بکنند ؟

در مرحله اول معتقدم که مجازات اعدام باید حذف بشه. اعدام جنایت علیه بشر است. شما نمی تونید کسی رو به جرم چیزی که در اختیار خودش نیست اعدام کنید. کسی همجنسگرایی رو عمدا انتخاب نمی کنه. این جریان طبیعی است پس برخورد با اون باید با برخورد با یک مجرم متفاوت باشه. درباره دزدی مردم حق انتخاب دارند ولی من هیچ وقت انتخاب نکرده ام که همجنس گرا باشم. من مغز همجنسگرا دارم و این جرم نیست. یک امر طبیعی است. این انتخاب نیست بلکه صرفا چیزی است که وجود دارد.

خسته است و سالن شلوغ. به عنوان مسوول این سازمان سرش شلوغ است و کلی آدم برای صحبت صف کشیده اند. بحث را با این سوال تمام می کند که آیا حرفی برای دوستان ایرانی اش دارید ؟
می خوام این پیام رو بدم که ما باید بیاییم بیرون و درباره حقوق خودمون حرف بزنیم. باید کمپین هایی داشته باشیم برای احقاق حقوق خودمون. لازم نیست از حکومت ها یا هر چیز دیگری خواهش کنیم. ما با این صفت به دنیا می آییم و برایمان کافی است که مردم برایمان احترام و حق حضور قایل باشند. نمی خواهیم مردم ما را صد در صد بپذیرند بلکه دنبال شکیبایی هستیم. من اینجا هستم که بگویم یک انسان هستم و حقوق انسانی باید مال همه انسان ها باشد. ما به افراد «مستقیم» احترام می گذاریم پس آن ها هم باید به ما احترام بگذارند.

یک کارگاه در فروم جهانی چطور برگزار می شود

اینجا توضیحات مفصلی درباره فروم نوشته ام . اینکه چیست. کجاست. چرا برگزار می شود و برنامه های امسالش چیست.

به شکل خلاصه، فروم اجتماعی جهانی، گردهمایی ای سالانه است که توسط اعضای جنبش ضد جهانی سازی برای هماهنگ کردن کمپین های بین المللی، به اشتراک گذاشتن توانایی ها و سیاست ها و اطلاع رسانی نسبت به جنبش های موجود پایه گذاری شده است. این گردهم آیی که از سال ۲۰۰۱ در پورتو آلگره برزیل شروع شده است، هر سال در ماه ژانویه برگزار می شود و تا به امروز شش اجلاس برگزار شده و امسال هفتمین دوره آن در نایروبی (پایتخت کنیا) برگزار خواهد شد.

امسال من هم به فروم رفته ام. در اصل برای برگزاری یک کارگاه قبل از آن که به خاطر درخواست زیاد، به برنامه های فروم هم اضافه شد. کارگاه درباره ایمنی کار با کامپیوتر برای جامعه مدنی است. فروم علاوه بر کارگاه ها، محلی هم هست برای آشنا شدن و رابطه فعالان با هم و در عین حال به قول وزیرسابق امور خارجه ایتالیا که در مراسم اختتامیه فروم سخنرانی کرد، محلی هم هست برای روحیه گرفتن و نیرو گرفتن برای ادامه کارهای سالانه.

world social forum bookletدر روز ثبت نام، روزنامه مانندی به هر شرکت کننده می دهند که بعد از چند صفحه مقدمه درباره فروم امسال و شیوه برگزاری، صفحه به صفحه برنامه های فروم را در آن نوشته است. این مثل یک روزنامه بزرگ است که یک جدول بسیار بزرگ را چاپ کرده. هر سطر جدول نام یک کارگاه یا سخنرانی یا برنامه به زبان اصلی و زبان انگلیسی و زبان سواحیلی است و بعد اینکه آیا ترجمه دارد یا خیر و در نهایت اینکه در چه محلی و چه ساعتی برگزار می شود. مثلا به این صفحه نگاه کنید.

wsf_our_program.JPG

حالا هر شب کار ما این است که این روزنامه را ورق بزنیم، برنامه های فردا را نگاه کنیم و دور آنهایی که دوست دارم در آن ها شرکت کنیم خط بکشیم. بعد مثلا جلوی برنامه نوشته شده : 19 lower. به این معنا است که سر ساعت مقرر باید در ورزشگاه باشیم و از وروی ۱۹ به سمت پله های طبقه پایین برویم. اگر کمی دیر برسیم در لحظه ورود چیزی شبیه به این در جریان است

wsf_security_workshop.jpg

و طبق برنامه تا ساعت ۱۱ و نیم جریان خواهد داشت. شما می توانید بنشینید، سوال کنید، بروید یک جای دیگر یا هر کار دیگری که دوست دارید. عملا فروم یک جای متمرکز نیست. اتفاق خاصی در آن نمی افتد. تصمیم خاصی در آن گرفته نمی شود. ممکن است در یک اتاق یک گروه در مورد لزوم به رسمیت شناخته شدن روسپی گری به عنوان یک شغل بحث کنند و درست در اتاق کناری یک گروه دیگر بروشور زیر را پخش کنند (قاعده مند کردن فحشا، قانونی کردن خشونت علیه زنان است)

prostituation is violence against women

و به نظر من قشنگی فروم به همین است. البته تم کلی فروم تا حدی چپ و ضد سرمایه داری و ضد استثماری و ضد استعماری است. همه با جنگ مخالف هستند و همه به برابری انسان ها معتقد. ولی نه بیانیه ای صادر می شود و نه تصمیمی گرفته می شود. فقط همه با هم هماهنگ می شوند. اگر من برایم سوال پیش‌ آمده که فلسطینی ها در مورد کارهای حکومت ما چه فکر می کنند، می توانم بروم از یک فلسطینی بپرسم. یک آمریکایی ضد جنگ می تواند نظر من در مورد جنگ را بپرسد و …

در فروم «خبری» نیست ولی دائما روندی از اتفاقات و نظرات در جریان هستند. دائما در ۴۸ اتاق و کلی چادر، کلی بحث و گفتگو و تبادل نظر و … هست ولی هیچ کس نمی تواند بگوید «در فروم تصمیم گفته شد که …» یا «شرکت کنندگان فروم اعلام کردند که …». تنها کار مشترکی که می شود این است که در آخرین روز، به نشان ممکن بودن جهان دیگر، بذرهایی در زمین کاشته می شود تا همه به یاد داشته باشیم که امروز با کاشتن بذرها، می توانیم منتظر آینده ای روشن تر باشیم.

این فروم است. من در دو سخنرانی مربوط به حقوق زنان و دو کارگاه تکنیکی شرکت می کنم، یکی درباره استفاده از رسانه و یکی دیگر درباره نرم افزار آزاد، هر دو را می شود در اینترنت هم خواند. برای من اتفاقات خارج از اتاق ها جالب تر هستند. خیلی دوست دارم دوستانی که تخصصی روی موضوعات مختلف کار می کنند اینجا می بودند. مثلا دوست داشتم سینا کنفرانس های فقر را می دید، امیر در بحث گروه های تدارک شرکت می کرد، لیلا می توانست به کارگاه جهانی کردن فمنیسم برود، فواد با بقیه چپ های جهان به گفتگو بنشیند و پیام و دلارام و احسان و علی و همه و همه در اتاق ها، چادرها و بحث هایی باشند که دوستشان دارند. متاسفانه من هیچ بحثی برایم جذابیت خیلی زیاد ندارد. معمولا بیرون قدم می زنم و با مردم گپ می زنم. البته این هم یک کاربرد مفید فروم است. تقریبا همه اینجا کارت ویزیت دارند. من ندارم (: از غرفه Q.Spot خوشم می آید و گاهی به آنجا سر می زنم چون احساس می کنم گوشه امنی است برای آدم هایی که حتی یک دقیقه در زندگی راحت نبوده اند. غرفه نرم افزار باز و آزاد (FOSS) هم با اینکه هیچ چیزی ندارد برایم جالب است. خلاصه بیشتر بیرون هستم و مردم را تماشا می کنم.

wsf_acrobat.jpg

گشتی در حیات وحش کنیا

Safari یا سافاری اصطلاحا به سفرهایی گفته می شود که معمولا با ماشین در بین حیات وحش انجام می شود برای دیدن و عکاسی از حیوانات در محیط زندگی طبیعی شان.

یکی از مشهورترین کشورهای جهان برای سافاری (یا سفری) کنیا است و پایتخت کنیا (نایروبی)‌ تنها پایتخت دارای سافاری جهان است. برای رفتن به یک سفری در پایتخت باید حدود ۷۰ دلار بدهید. در مقابل اگر نخواهید / نتوانید ۷۰ دلار برای یک سافاری واقعی بدهید، کنیا این امکان را هم فراهم کرده که با ۱۰ دلار بتوانید یک Safari Walk (سافاری پیاده) بروید. این یکی سیستم که من را به یاد اصطلاح Poor mans Safari می اندازد، یک باغ وحش نسبتا باز است که در می توانید در مسیرهای امن تعیین شده قدم بزنید و حیوانات را در محیطی بسیار نزدیک به حیات وحش واقعی شان مشاهده کنید. خوبی اش این است که اولا ارزان است و ثانیا سریع است و ثالثا هر حیوانی که باشد را می توانید ببینید چون محیط آنقدرها بزرگ نیست که اصولا نتوانید حیوانی را ببینید.

این شد که روز چهارم فروم را پیچاندم و با دو دوست کنیایی به Safari Walk رفتیم. من ۱۰ دلار و آن ها چون کنیایی هستند ۱۰۰ شیلینگ (یک دلار و نیم). البته صبح در پلازا قرار گذاشتیم. فراموش نکنید که نایروبی در رتبه بندی فقر کشورها در پایین رده ها است و فحشا بسیار رایج. پلازا یکی از جاهایی است که کارگران جنسی می ایستند منتظر مشتری.

wsf_plaza.jpg

با ماتاتو سواری به باغ رسیدیم. جالب بود که ایستگاهی که پیاده می شدیم، مخصوص همین پارک بود و قیمت ها رویش نوشته بود و خوشامد گویی و …

wsf_park1.jpg

پارک جای بسیار قشنگی است. سرسبز با راهرو و پله های چوبی. اطراف راه های عبور بخش های مربوط به حیوانات است. بعضی حیوانات کاملا آزاد هستند و بعضی ها در حال همزیستی با هم. البته حیوانات بسیار خطرناک مثل کروکودیل با اختلاف سطح از راه عبور آدم ها جدا شده اند. شیرها هم در یک محوطه آزاد هستند که یک طرفش با شیشه مسدود شده و از آنجا می توانیم تماشا کنیم. چون غذا را نزدیک شیشه می دهند، خیلی وقت ها شیرها نزدیک شیشه هستند.

wsf_hamzisti.jpg

این آهو یا شوکا یا نمی دانم چی، همزیستی جالبی با پرنده هایی دارد که حشره هایش را می خورند.

wsf_zebra.jpg

و یاد گرفتم که دو جور گورخر داریم: یکی سفید و سیاه و یکی زرد و سیاه. هر دو اینجا بودند. و علاوه بر این، شترمرغ هیچ وقت سرش را در چیزی فرو نمی کند ولی چون معمولا در زمین مشغول گشتن و خوردن چیزها است، از دور همیشه به نظر می رسد که سرش را در یک چیزی فرو کرده.

wsf_rhino.jpg

از راست به چپ: موزونی، آگنس، کرگردن (راینو)، جادی. در عکس کوچک افتاده ولی واقعا از نزدیک هیبت عظیمی دارد.

wsf_lion.jpg

و اینهم شیر گرامی که مشغول چرت بعد از ظهر است. شیرها روزی حدود ۶ کیلو گوشت می خورند ! یک نر و دو ماده در این سافاری است.

wsf_panter.jpg

و به زور زوم ۱۲ برابر دوربین، پدربزرگ پلنگ را هم بالاخره پیدا می کنم. وارش عزیز خیلی دوست داشت پلنگ ببیند، نمی دانم دیده یا نه ولی من بالاخره دیدم. البته بعد از این پلنگ درخت نشین، دو تا یوزپلنگ عالی هم دیدیم.

wsf_uzpalang.jpg

البته بازهم در باغ وحش گشت می زنیم. بابون و کلی جانور دیگر و بالاخره در ایستگاه ماتاتو سوار می شویم و بر می گردیم خانه

wsf_matatu.jpg

موزنونی می خواهد فردا را هم برای من مرخصی بگیرد و با من به شهر بیاید، می گویم که به راحتی می توانم راهم را پیدا کند ولی قبول نمی کند. بد هم نیست چون فردا جشن اختتامیه است و بهش خوش خواهد گذشت. آگنس سریع می خوابد چون ساعت ۱۲ باید برای رفتن به سر کار بیدار شود. موزونی یک غذای کنیایی می پزد: گوشت + یک جور سبزی که قبلا هم خورده ام و تقریبا شبیه اسفناج است و یک جور پوره / نان از آرد ذرت.

wsf_dinner1.jpg

گوشت بسیار ارزان است. نیم کیلو گوشت خوب را می خرند ۱۰۰ شیلینگ (۱۰۰۰ تومن). به جای نان هم معمولا از این چیزی که سمت چپ می بینید می پزند: آرد ذرت. و غذا را هم با دست می خوریم. نسبتا راحت است و بی دردسر و فقط مرحله اینکه سر سفره یک نفر لگن نگه دارد تا بقیه دستشان را در آن بشورند کمی سخت است.
شام را که می خوریم سراغ کامپیوتر ریچارد می رویم. همه چیز رو به راه است و در دو قیقه درست می شود: فرکانس تصویر بیش از حد بالا تنظیم شده بود. وقتی می بیند کامپیوتر درست شده هی جیغ می کشد و خوشحال است (: یک سی دی اوبونتو هم بهش می دهم. برایش بسیار هیجان انگیز است که با لینوکس کار می کند و می گوید یک شرکت خارجی هست که شرط استخدامش کار با لینوکس است. خوشحالم که خوشحال است. کاش سازمانی در ایران بود که کامپیوترهای دست دویی که من و شما استفاده نمی کنیم را دست به دست می رساند به کسانی که می تواند زندگی شان را متحول کند.

شب به خیر.

روز سوم فروم جهانی: کارگاه ما و گشتی در فروم

ساعت شش و نیم صبح، ریچارد بیدارم می کند. حمام را آماده کرده اند (: دوش می گیرم و لباس می پوشم. مخلوط شیر و چای و چیزی شبیه به نعناع با بیسکوییت می خوریم و می رویم بیرون.

موزونی همه راه را با من تا ورزشگاه می آید و بعد می رود که به مادربزرگش سر بزند. ماتاتو (اتوبوس های کوچک) که سوار می شوم، مردم تعجب می کنند. فکر می کنم خیلی خیلی کم سفید پوستی این طرفها پیدا می شود چه برسد به سفید پوست ماتاتو سوار ! بخصوص که چند کلمه ای هم سواحیلی با اطرافیانم خوش و بش می کنم (:

در فروم هستم و کارگاه ما هشت و نیم صبح است. نمی دانم چرا ولی انتظار ندارم آدم های زیادی بیایند. من اولین نفر هستم که رسیده ام. از کارگاه خودمان عکس ندارم ولی موفق بوده. درباره امنیت کار با کامپیوتر و استفاده ایمن از کامپیوتر برای سازمان ها حرف زدیم. سه نفر بودیم: من و دیمیتری(روس) و وایتک(لهستانی). دیمیتری کارگاه را خوب اداره می کند. من کمی هول بودم. راستش صحبت در فروم برایم هیجان انگیز بود ولی به هرحال خوب تمام شد. شرکت کننده هم زیاد بود. بخصوص از برمه و خیلی خوشحال شدند وقتی من موقع صحبت آنگ سوچی (رهبر دموکراسی برمه که در حبس خانگی است) را مثال زدم. همینطور شرکت کننده های زیادی از کانادا و آمریکا بودند (با اینکه در کل فروم تعدادشان کم است) و خب تعداد زیادی هم از کشورهای آفریقایی.

بعد از کارگاه خودمان رفتم چرخی در فروم زدم. بخصوص Q.Spot که چادر دفاع از حقوق اقلیت های جنسی بود. من حتی نمی دانستم Q.Spot یعنی چه. همه پرچم ها و بروشورها هم می گفتند find your Q.Spot ! به هرحال ضرر که ندارد. رفتم.

جای بسیار دوست داشتنی ای بود. یک گزارش کامل بعد از این چادر می نویسم ولی خلاصه بگویم که از Q.Spot منظور Queer Spot است به معنی جایی که متعلق به اقلیت های جنسی (همجنسگرا / تغییرجنس داده / …) است و آن ها می توانند در این یک نقطه از آفریقا راحت باشند و احساس تحقیر یا رنج نکنند. ایده زیبایی بود و واقعا هم این را در چادر احساس می کردی. کاشا (مسوول اوگاندایی غرفه) در کارگاه ما شرکت داشت و همه با هم رفتیم به چادرش. شعار اصلی این است:

wsf_homoisaboutlove.jpg

همجنسگرایی فقط بحث سکس نیست، بحث عشق است
به برچسب CocaCola is ETICALY out of ORDER for crimes in INDIA هم توجه کنید. این کمپین هم اینجا قوی است. بخصوص که کوکاکولا همه جای کنیا حضور دارد

صحبت ها و بحث های این غرفه را بعدا می نویسم ولی بگویم که هیچ وقت فکر نمی کردم این آدم ها اینقدر در رنج باشند. عکس کودکانی که در ایران به خاطر همجنس گرایی اعدام شده بودند و با شمع های روشن در یک دیوار نصب شده. شاید برای اولین بار در ماه های آخیر نزدیک بود گریه ام بگیرد.

بیرون آمدیم و برای کوتاه کردن ماجرا بگویم که تا شب در غرفه ها و سالن ها و چادرها چرخ زدیم. ناهار را در رستوران مجلل تر مجموعه خوردیم. بیشتر افراد فروم به اینجا نمی آیند. میزها کنار استخر بودند و دختر و پسر بعد از غذا در آن شنا میکردند. موسیقی رپ زنده با عنوان Voice of Voiceless هم در جریان بود. ایده جالبی بود. رپرهای جوان که مشهور نیستند حرف هایشان را اینجا می زدند و اگر می خواستید می توانستید اطراف استخر برقصید. حتی بعضی ها تک تک می رقصیدند. دلم می خواست برقصم ولی نرقصیدم. عکس هم نگرفتم. نمی دانم چرا. شاید چون اولین استخر مختلطی بود که می دیدم. نه اتفاقی بدی می افتاد نه کسی به کسی نگاه می کرد و نه کسی به کسی تجاوز. البته به جز من که نمی توانستم زل نزنم ! لعنت به محدودیت های ما.

واوو… در بیرون جنبش همبستگی زنان را دیدم. به نظرم باید با پروژه چهل تیکه مرتبط باشند که طی آن پارچه ای در تمام جهان می چرخید و همه گروه زنان چیزی به آن اضافه می کردند. از هدبندهایشان خریدند. هر کس می فهمد از ایران هستیم تخفیف می دهد و کلی ایمیل می گیرد و این ماجراها. گروه های زنان یک سی دی هم بهم دادند و قول گرفتند لیلا بهشون ایمیل بزنه ! (: اگر من یادم رفت خودت یادآوری کن

امروز همه جا برنامه بود و راهپیمایی. دوباره راهپیمایی ضد رییس جمهور را دیدیم و درخواست اعدامش را ! به سبک آفریقایی: یک گروه ایستاده اند با پرچم و یک نفر بلند سخنرانی می کند. بعد ناگهان یک سری شروع می کنند تبل زدن و همه آوازخوانان راه می افتند می روند تا در یک جای دیگر بقیه سخنرانی را ادامه بدهند. هیجان انگیز است.

wsf_mission.jpg

اینهم رقصی است که میسیونرهای اروپایی در آفریقا را نشان می دهد و بعد پیروزی آفریقایی ها را بر آن ها. مثل همیشه همراه آکروبات و رقص و انواع طبل.

و اینجا را هم شرکت کردیم و نیم ساعتی نشستیم:

wsf_water.jpg

آب باید آزاد باشد. این یک شعار جهانی است: Water Should be Free و خیلی ها موقع خریدن آب این را می گویند. این گروه معتقد هستند که با خصوصی کردن منابع آب، کشورهای آفریقایی دوباره تحت سلطه قدرت های بزرگ در خواهند آمد.

wsf_redribbon.jpg

و هر کس به یاد یک قربانی ایدز که می شناسد یک روبان قرمز به این یابود گره می زند. بیشتر گره زنندگان آفریقایی بودند. با موزونی که حرف می زنم کاملا درباره ایدز می داند و می گوید در چند سال اخیر دولت بسیار در این مورد اطلاع رسانی کرده است ولی می گوید هنوز هم در شرق آفریقا قبیله هایی هستند که فکر می کنند ایدز بیماری نیست و یک مرگ طبیعی بر اساس خواست خدا است و حاضر به رعایت مسایل بهداشتی مربوط به آن نیستند. خود موزونی مسیحی پروتستان است.

wsf_acro.jpg

و حالا دیگر آخر وقت است. گروه های آکروبات و رقص وسایلشان را جمع کرده اند ولی هنوز صف دخترهای سفید پوست ایستاده اند تا با کمک گروه های رقص، بعضی از این کارها را یاد بگیرند. به نظر من که شجاع هستند. من به این راحتی ها حاضر به آزمایش این کار نمی شدم. شما چطور ؟

و خب تا دوربین را بیرون می آوریم، بچه های همه دنیا مثل هم هستند

wsf_child.jpg

و خب می بینید که بالاخره یاد گرفته ام در عکاسی از سیاه پوست ها همیشه فلاش پر کننده (؟) را روشن کنم.

wsf_camp.jpg

موقع برگشتن است. آدم هایی که کمپ های کنار فروم را اجاره کرده اند به آنجا می روند و من به سمت خروجی می روم تا یک تاکسی بگیرم برای محله یوموجا. ایندفعه دیگر هیچ نگرانی ای ندارم و با آدم ها سلام و علیک می کنم و گپ می زنم. البته احتیاط هم می کنم.

در خانه شام آماده است و همه منتظر دیدن من ! می گویند دلشان واقعا تنگ شده و عادت کرده اند (:‌ بخصوص ریچارد. سریع می رویم سراغ کامپیوتر و راحت تعمیر می شود (فرکانس تصویرش زیاد بود و در نتیجه چیزی نشان نمی داد! فرکانس را که کم می کنیم همه چیز درست می شود و جیغ ریچارد در حالی که اگنس خواب است به هوا می رود). شام یکجور لوبیا است با سیب زمینی و ذرت. نان را خودشان روی اجاق می پزند و خوشمزه است. همه چیز عالی است و می خوابیم. آه ! قبل از خواب دوش هم می گیریم. چون هم آب وصل است و هم برق پس می شود دوش گرفت. سریع دوش می گیریم. من حوله ندارم. خودم را با تی شرتم خشک می کنم و می خوابیم (:‌

زندگی کنیایی: یک روز استراحت

صبح بیدار می شوم. اگنس و ریچارد رفته اند سر کار و روز تعطیل موزونی است. هنوز خواب است. راستش را بخواهید هربار که از نزدیک دارم با یک سیاه پوست حرف می زنم یک لحظه احساس می کنم توهم دارم یا چشم هایم مشکل دارند. عملا هیچ چیز خاصی در صورت ها نمی بینید. حواسم که سر جا می آید می بینم موزونی می پرسد می خواهم با آب گرم دوش بگیرم یا با آب سرد. طبق اخلاق اعصاب خورد کن خودمان می گویم «فرقی نمی کند» ! هاج و واج مانده که مگر می شود فرق نکند (: می گویم آب گرم اگر ممکن است و از تخت بیرون می آیم. تا تخت را مرتب کنم و میز را سر جایش بگذارم، می گوید که حمام آماده است (:

wsf_house.jpg

تا حالا به بخش آشپزخانه نرفته ام. وارد آشپزخانه می شوم و از آنجا در دستشویی / توالت / حمام را باز می کنم. یک لحظه سورپریز می شوم و می خواهم بگویم که یبخیال حمام می شوم ولی احساس می کنم خوب نیست. باید حمام کنم !

حمام همان دستشویی نیم متر در یک متر است که یک سطل آب ولرم روی کاسه توالت فرنگی اش گذاشته اند. لباس هایم را در می آورم و از در آویزان می کنم. صابونم در دستم است. هرچقدر فکر می کنم که چطور می توانم هم صابون را خیس کنم و خودم را بشورم و هم کماکان آب تمیز داشته باشم راهی به ذهنم نمی رسد. آخرش یادم می افتد که اینجا مستعمره انگلیس بوده و به شیوه انگلیسی باید حمام کرد. با مخلوطی از آب و صابون و بعد ریختن همان مخلوط روی سر. تقلب می کنم و سرم را با آب تمیز خیس می کنم تا معلوم نباشد حمام کامل نکرده ام. بدنم را می شورم و سریع بیرون می آیم. بد هم نبود.

صبحانه آماده است. مخلوطی از چای، شیر و یک چیزی شبیه به نعناع ولی بسیار معطر است. من چای و شیر دوست ندارم ولی این ترکیب واقعا جالب است. شکر قهوه ای رنگ است و در یک بشقاب بیسکوییت گذاشته اند. یاد بیسکوییت شکلاتی خودم می افتم و از کیف می آورم و به میز اضافه می کنم. به نظر می رسد از این بیسکوییت جدید خوششان آمده.

موزونی می گوید تا ظهر نمی شود بیرون رفت چون هیچ خبری نیست و کمی درباره خانواده ها گپ می زنیم. می گویدروزهای تعطیلش معمولا به مادرش سر می زند. قرار می شود با هم برویم. از خانه بیرون می آییم.

wsf_street.jpg

هنوز بلد نیستم از سیاه پوست ها عکس بگیرم ولی خیابان واضح است. محله جنوبی نایروبی. شهر بسیار وسیع است و اکثرش چیزی شبیه به این. یک مرکز مدرن هم دارد که مراسم افتتحایه فروم آنجا برگزار شد (پارک اوهورو / آزادی).

برای رفتن باید سوار اتوبوس های خودشان بشویم. قبلا هشدار داده اند که سوار اینها نشوم. به نظر من که مشکلی ندارد. مردم هر کشور معمولا درباره کشور خودشان بد بین هستند (: این اتوبوس / تاکسی ها توسط محلی ها استفاده می شوند و ارزان هستند. سرپایی سوار نمی کنند ولی موقع سوار و پیاده شدن ممکن است توقف کامل نکنند. مسیرهای خاص دارند و تم های خاص! منظورم از تم مثلا این است که ممکن است موقع سوار شدن ببینید که راننده روی اتوبوس اش بزرگ نوشته Extreme Hip Hop ! معنی اش این است که درون اتوبوس صدای موزیک هیپاپ بیداد می کند. یا ممکن است یکی نوشته باشد No Smoking Bus (ما سوار این شدیم) و درون اتوبوس پر بود از نشان های سیگار نکشید و «دخترهای سکسی سیگار نمی کشند». اسم اینها ماتاتو است. متاسفانه عکس نگرفته ام ولی فیلم دارم (: اگر همدیگر را دیدیم یادم بیاندازید نشانتان بدهم.

با بیست دقیقه ماتاتو سواری به خانه مادر موزونی می رسیم.

wsf_mother1.jpg

مادرش خانه نیست و حدود دو ساعت منتظر می مانیم. من مانگو می خورم. نمی دانم در تهران هست یا نه ولی من تا حالا نخورده بودم. مثل گلابی است یا سیب و پوست می کنید و قاچ قاچ می کنید و می خورید. پنج مدل مانگو است. من دوتایش را امتحان می کنم. هر دو خوشمزه هستند. تلویزیون می بینیم. آشپزی کنیایی و فیلم هندی و هالیوودی و سریال و Soup Opera (از این کشدارهای خانوادگی). زیاد فیلم نگاه می کنند و جزو سرگرمی های اصلی شان است.

مادرش یکی دو ساعت دیتر می آید. آرایشگر است. هفت خواهر هستند بدون برادر و پدرشان دو سال قبل مرده (یاد گرفته ام که باید بگویم Sorry ولی همه اش یاد سینا می افتم که می گفت «مگر ما کشتیمش؟»). خواهربزرگتر آلمان است و خواهر کوچکتر مدرسه.

بعد دوباره ماتاتو سوار می شویم (اینبار هیپاپ ملایم!) و به شهر می رویم. اگنس را آنجا می بینیم و آن ها می خواهند من را به دیدن یک فیلم ببرند. خوشبختانه مرکز فرهنگی برنامه ای ندارد. شانس آوردم. اهل برنامه فرهنگی نیستم ! (: به رستوران می رویم. از قبیله موزونی. غذا فوق العاده است. در هتل و فروم غذا جالب نبود ولی اینجا ماهی غیرقابل تصوری می خورم. آنهم به شیوه کنیایی یعنی با دست. برایش عجیب و لذت بخش است که در جاهایی از ایران هم هنوز با دست غذا می خوریم (: عالی است. متاسفانه این سفید پوست های خودمحور بین white balance دوربین رو برای خودشون تنظیم می کنند ((: ولی به هرحال اینجا بودیم:

wsf_rest.jpg

بعد هم کمی در شهر قدم می زنیم. اول دانشگاه نایروبی را می بینم

wsf_university_nairobi.jpg

و بعد هم از کنار پارک مرکزی رد می شویم. مردم برای استراحت و دراز کشیدن و تفریح به این پارک می آیند و هر کس هم می تواند در گوشه اش مشغول صحبت شود. بسیار مرسوم است اینجا مبلغین مذهبی ببینید یا منتقدین از حکومت. گروهی داشتند درخواست برای اعدام رییس جمهور را امضا می کردند (به خاطر فساد سیاسی).

wsf_peoplesforum.jpg

در یک گوشه دیگر هم مردم «فروم اجتماعی خلقی» یا همچین چیزی درست کرده اند و برای یک کنیای بهتر با هم مشغول بحث هستند. راستش با داشتن خاطرات ایران جرات نکردم از امضای تومار برای اعدام رییس جمهور عکس بگیرم. شب که از ریچارد پرسیدم مشکلی نداشت اگر عکس می گرفتم گفتند « نه به هیچ وجه ! ما در کنیا هستیم، یک کشور آزاد». خوشبختانه این را عاقل اندر سفیه نگفت البته. درباره ایران اطلاعات زیادی ندارند.

بعد از کمی چرخیدن در شهر، به خانه بر گشتیم. همانطور که گفتم، مرکز شهر مدرن تر است. Times Tower در مرکز است و ساختمان های اداری و تجاری اطراف آن. در عکس دو دختری که مشغول دور شدن از دوربین هستند میزبان های من هستند: سمت چپ آگنس و طرف راست او، موزونی.

wsf_citycenter.jpg

حدود یکساعت طول می کشد به خانه برسیم. در راه کمی گپ می زنیم. من هم کمی چرت می زنم. اینجا تابستان است و همیشه گرم. البته خودشان عصرها ژاکت می پوشند. به نظر من که نیازی نیست. هوا دقیقا چیزی است که ما به آن هوای عالی می گوییم: بیست و پنج درجه و نیمه ابری با ابرهای سفید و کپه کپه. امشب غذا قرار است مخلوطی از ماهی با پوره سیب زمینی و ذرت باشد. البته من نمی دانم چجوری پوره را سبز رنگ می کنند.

در خانه برق نیست. برق از صبح قطع شده. آب هم که کلا از طریق بشکه توزیع می شود‌ (البته روزی یکی دو ساعت لوله ها آب دارند) و از تلفن هم که اصولا خبری نیست (البته همه موبایل دارند). در این شرایط بی برقی و بی آبی و بی تلفنی و بی گازی، رفیق روسمان SMS می زند که برای کارگاه فردایمان در فروم از اینترنت یکسری عکس آماده کنم (: جواب می دهم که نمی توانم و مشغول شام می شوم.

wsf_dinner.jpg

از چپ به راست: جادی، ریچارد، موزونی و اگنس. شام طبق معمول عالی است. بخصوص در نور شمع. برق نداریم و عکس با فلاش قوی گرفته شده. من و ریچارد روی تختمان نشسته ایم و میز را که برداریم بگذاریم روی مبل، جای خواب اگنس و موزونی هم آماده می شود.

برنامه من این بود که فردا پیش بقیه دوستان برگردم ولی این دوستان جدید به هیچ وجه اجازه نمی دهند. بخصوص که ریچارد خیلی علاقمند است کامپیوترش را با هم بررسی کنیم چون تا حالا هیچ کس نتوانسته درستش کند و امشب هم برق نیست. قرار می شود فردا هم بمانم. صبح باید ساعت شش بیدار شوم تا با موزنونی اول به شهر برویم و بعد از آنجا مرا به ورزشگاه محل برگزاری فروم برساند. این آدم ها بسیار مهربان هستند. بیش از حد انتظار. قول می گیرند که شب به خانه آن ها برگردم. قول میدهم و می خوابم.


برایشان مهم است که کارهایشان عجیب به نظر نرسد. خیلی ناراحت بودند که برق ندارند و وقتی گفتم برای من هم عادی است که برق قطع شود خوشحال شدند (: همینطور در مورد حمام می پرسند که ما هم همینطور حمام می کنیم یا نه. یا درباره شستن زمین وقتی زمین را تمیز می کنند می پرسند ما همیشه جاروبرقی داریم یا اینکه همینطور زمین را تمیز می کنیم و … خلاصه من ایران / تهران را یک کمی خراب تر از چیزی که هست معرفی کرده ام. شرمنده (: البته درباره آزادیهایشان و خوبی های کشورشان هم صحبت کردیم. مثلا همینکه حق دارند به راحتی از فساد رییس جمهور بنویسند و حرف بزنند. آخر امسال انتخاباتشان است و بسیاری از آدم ها را می بینی که می گویند دیگر به این رییس جمهور رای نخواهند داد.

نیم ساعتی در تخت با ریچارد از نرم افزار آزاد حرف می زنیم و از لینوکس (: در کارگاه فردا، درباره نرم افزار آزاد و لینوکس هم صحبت خواهیم کرد و سی دی هایی پر از نرم افزار آزاد توزیع خواهیم کرد. دو سه تا هم برای ریچارد خواهم آورد. امیدوارم کامپیوترش درست شود: یک پنتیوم ۴۳۳ مگاهرتزی یا ۱۶ مگ رم و ۴۰۰ مگ هارد. چیزی بهتر از این دارد در زیرزمین خانه ما خاک میخورد. البته بدون هارد (:

زندگی کنیایی: ورود

سوار تاکسی هستم و به سمت جنوب شهر نایروبی می رم. توصیه شده که اول به میزبانم زنگ بزنم و وقتی رسید پشت در تاکسی، در را باز کنم. در عین حال راهنمای کنیایی گروه ما گفته که به هیچ وجه جایی نایستم. اگر هر مشکلی هم پیش آمد خیلی جدی به راه رفتن ادامه بدهم انگار می دانم دارم کجا می روم. خوشبختانه عین همین حرفها به مسافرانی که به ایران می آیند و در تهران دنبال ما می گردند هم گفته می شود (:

محله یوموجا بسیار از چیزی که من انتظار دارم دورتر است. شاید حدود نیم ساعت با تاکسی. در فاصله بیست دقیقه آخر حتی یک نفر سفید پوست هم ندیده ام و از پنج دقیقه قبل علامت های «اسلحه ممنوع است» در خیابان دیده می شود. راستش را بخواهید کمی مضطرب هستم. ماشین به یک خیابان فرعی وارد می شود و پس از مدتی جلوی ساختمان سفیدی که رویش نوشته شده Peacock Center می ایستد. به میزبانم زنگ می زنم. راننده اینطرف و آنطرف را نگاه می کند و درب ها را قفل می کند ! به نظر من که این خبرها هم نیست. تعداد بسیار زیادی آدم در خیابان هستند و همه مشغول تماشای فوتبال در بارها، کافه ها، مغازه ها و ..

روی قیمت ۱۵۰۰ شیلینگ توافق کرده ایم (با کمک راهنمای کنیایی) که چیزی حدود ۲۰ دلار است. ۲۰۰۰ شیلینگ می دهم ولی پول خورد ندارد. پیاده می شود تا در یکی از بارها پولش را خورد کند. هنوز برنگشته که یک نفر به شیشه می زند ! مشکل من با سیاه پوست ها این است که وقتی هوا کمی تاریک باشد هیچ چیز از صورتشان دیده نمی شود: پوست سیاه و برجسته گی های کوچک (دماغ من در تاریکی مطلق هم قابل تشخیص است). از اعتماد به نفسش حدس می زنم باید میزبان من باشد. دو نفر هستند. دومی با موهای بافت آفریقایی بدون شک دختر است. در را باز می کنم و خوشحال سلام و علیک می کنیم.

تا راننده برگردد سوار شده اند و راننده را راهنمایی می کنند به خانه شان. نزدیک است ولی جاده بسیار ناجوری دارد. ۵۰۰ شیلینگ را از راننده می گیرم، خداحافظی می کنم و پیاده می شویم. کنیایی ها بسیار مهربان هستند.

در ورودی مستقیما به یک اتاق باز می شود. حداکثر سه در چهار. دو کاناپه، یک تخت و یک میز و یک تلویزیون و یک کامپیوتر قدیمی که با تاسف می گویند خراب شده و کار نمی کند. یک در به آشپزخانه دو متری و حمام و دستشویی یک متری بازی می شود.

wsf_mozoni.jpg

هلن می گوید که یک اسم کنیایی اش موزونی است. من به همین اسم صدایش می کنم. اگنس دوست و هم خانه موزونی است و برادرش ریچارد هم با آن ها زندگی می کند. همه از ساعت سه صبح تا ۱۲ ظهر باید کار کنند و چون وسیله رفت و آمد درست و حسابی وجود ندارد مجبور هستند ساعت ۱۲ شب به سر کار بروند. شغلشان ؟ یک شرکت آمریکایی برای کم کردن مخارج، در کنیا آدم ها را استخدام می کند تا جواب تلفن مشتری ها را بدهند. به همین دلیل کار اینها باید به وقت آمریکا باشد. ریچارد بعد از کار‌، به کالج می رود و درس IT می خواند.

در لحظه ورود من تومار هم اینجا است و همه دارند فوتبال می بینند. نسبتا خیالم راحت شده. ظاهر جریان بسیار مرتب است. کمی درباره فوتبال گپ می زنم. مسابقه زنده منچستر و آرسنال است. همه طرفدار منچستر هستند و منچستر یک بر صفر جلو است. کمی درباره منچستر حرف می زنم و می گویم «خوبی منچستر اینه که حتی وقتی جلو است هم حمله می کنه» با کمی تعجب نگاهم می کنند و چند لحظه بعد که تیم قرمز یک گل می زند و من خوشحال می شوم می بینم هیچ کس خوشحال نیست ! گند زده ام. این منچستر لعنتی انگار امروز قرمز نپوشیده… بابا مگه شما قرار نبود شیاطین سرخ باشید ؟! بگذریم.

بعد از فوتبال شام است. می دانم که شامشان دیر شده چون اینجا هتل ها هم ساعت ۹ تعطیل می کنند ! خودشان بین شش تا هشت شام می خورند. شام کنیایی است مال قبیله اگنس. بسیار طبیعی است درباره قبیله ها حرف بزنید و اینکه چه کسی از چه قبیله ای است. درباره ایران هم دائما در مورد تعداد قبیله ها سوال می کنند و من درباره اقوام توضیح می دهم.

چون زود بلند می شوند می خواهند بخوابند. میز وسط اتاق را بلند می کنند و می گذارند روی یکی از کاناپه ها. بعد یک دوشک ابری از زیر تخت بیرون می آورند و پهن می کنند جای میز. دخترها یک چیز جوراب مانند را محکم می بیندند دور موهای مدل آفریقایی و آماده خواب هستند. من کمی چپ و راست می روم و خودم را با موبایل سرگرم می کنم تا ببینم باید چکار کنم. دو جای خواب بیشتر نیست و ما چهار نفریم. کسی حرفی از مسواک نزده و کسی هم لباس عوض نکرده.

دخترها روی زمین کنار هم می خوابند و ریچارد از من می پرسد ترجیح می دهم کدام طرف تخت بخوابم ! بعله. ریچارد و من باید با هم در این تخت بخوابیم. طرفم را انتخاب می کنم و سریع وارد تخت می شوم. نسبتا راحت است (: به جز اینکه با شلوار جین و کمربند و جوراب و تمام لباس هایم هستم. زود خوابم می برد. البته چند دقیقه بعد دوباره بیدار می شوم و جوراب ها و تی شرتم را در می آورم (زیرپیراهن دارم!) و تا صبح هم چندین و چند بار بیدار می شوم. ساعت ۱۲ اگنس می رود. ساعت ۲ همسایه دست راستی. ساعت ۳ همسایه دست چپی. ساعت چهار یکی دارد آواز می خواند. ساعت پنج ریچارد بیدار شده که برود و دارد لحاف روی من را که زده امش کنار دوباره رویم می کشد. ساعت شش از گرمای این لحاف بیدار می شوم (هوا بیست و پنج درجه است و اینها لحاف دارند!) و ساعت هفت هم دیگر صبح شده است. ولی واقعا شب خوبی بود.

روز اول فروم: غرفه هایی از همه دنیا، فعالیت هایی از همه دنیا

صبح با اتوبوس آمدیم به سمت فروم. فروم در یک ورزشگاه نسبتا بیرون شهر برگزار می شه. یک استادیوم بزرگ فوتبال (یک نفر گفت ۶۰ هزار نفری)که به صندلی هاش به شکل قطاعی با دیواره از هم جدا شده اند و یک عالمه اتاق کنفرانس و کارگاه ایجاد شده. بیرون استادیوم هم دور تا دور غرفه هایی است از همه جا و مشغول همه کار.

در بدو ورود، یکی از دوستان که ثبت نام نکرده تصمیم به ثبت نام می گیره. یک ساختمان جدا مخصوص ثبت نام است. به اونجا می ریم ولی بعد از نیم ساعت ایستادن در صف هایی که شاید ده هزار نفر می خواهند از اون طریق ثبت نام کنند، منصرف می شویم و بر می گردیم. جالب است که هیچ کس نه به بج ورودی توجه می کند و نه به کد ثبت نام. اصولا نیازی به ثبت نام نیست.

wsf_entering.jpg

به سمت استادیوم بر می گردیم و فروم. برنامه های فروم را مثل یک روزنامه بزرگ زده ایم زیر بغل و گاهی نگاهی می کنیم که کجا برویم. من چند کارگاه و سخنرانی درباره جنسیت، حقوق زنان، حقوق باروری، رسانه برای تغییر، حقوق همجنسگرایان و نرم افزار را انتخاب می کنم. عملا هیچ کدام را نمی روم و به هرکدام یک سر بسیار کوچک می زنم. به نظرم کارگاه و بحث ها و میزگردها را می توانم در اینترنت پیدا کنم یا در کتاب ها بخوانم ولی آدم ها یک چیز دیگر هستندو غرفه ها بسیار جالب.

فکر کنم اولین باری در عمرم است که به راحتی هفت هشت دور، دور یک استادیوم فوتبال راه رفته ام و دائما به اینطرف و آنطرف سرک کشیده ام. از ایرانی بودن لذت می برم چون همه می خواهند سوال بپرسند و نظر بدهند و بحث کنند. در برنامه مثلا نوشته که بحث «مقابله با جنگ پیشگیرانه آمریکا در منطقه خلیج فارس» در ورودی ۱۹ بالا است. باید دور استادیوم بچرخیم، به ورودی ۱۹ برسیم و پله هایی که بالا می رود را انتخاب کنیم. این ورودی است نوزده است (و این پسر هکر لهستانی سابق الذکر!)

wsf_entrance19.jpg

و وقتی از پله ها بالا می روید و مثلا وارد کارگاه Make Poverty History می شوید

wsf_make_porverty_history.jpg

چیزی شبیه به این جریان است

wsf_inside_a_workshop.jpg

و خب بیرون ورزشگاه هم که غرفه ها قرار دارند. بعضی غرفه ها – بخصوص آفریقایی ها و ماسایی ها – صنایع سنتی خودشون رو می فروشند. بعضی ها هم از طرف کشورها هستند. مثلا این غرفه ویتنام است با تی شرت های سرخ، پرچم ستاره نشان، عکس های عمو هو و از همه پر فروشتر، کلاه های حصیری ویتنامی.

wsf_vietnam.jpg

و این یکی غرفه بود که همه باب صحبت رو با من باز می کردند (روی بج نوشته شده از ایران هستم).

wsf_socialst_worker.jpg

رفقای کارگر سوسیالیست انگلیس علیه بلر و بوش تظاهرات می کردند و اطلاعیه های آزادی فلسطین را پخش می کردند. درست غرفه کناری تبلیغات علیه جنگ احتمالی علیه ایران در جریان بود و نظر من براشون خیلی مهم بود و وقتی گفتم با جنگ مخالفم و ایران نیازی به جنگ ندارد و تنها کاری که جنگ خواهد کرد، از بین بردن امکان تغییر از داخل است همه هورا کشیدند (: و به من یک نشان Dont Attack Iran دادند که به سینه ام بزنم (: فعلا هم روی سینه ام است.

غرفه بعدی غرفه یک گروه کانادایی بود که برای اتحاد جهان عرب علیه اشغال فلسطین کار می کرد. مدتی هم آنجا ایستادم. از لهجه غلیظ پسری انگلیسی که با من درباره اجلاس قاهره صحبت می کرد چیز زیادی نفهمیدم ولی دائما به من توضیح می داد که باید به حکومت ایران توضیح بدهم که نباید با ترویج جنگ در فلسطین راه تغییر سالم را ببندد و شاید جنگ لازم باشد ولی نباید به همه دیگر راه ها غلبه کند. من هم در دلم می گفتم «چشم ! رفتم ایران حتما نظر کانادایی ها را درباره این جریان به حکومت توضیح می دم».

wsf_nowar.jpg

ناهار رو که دیروز نوشتم چی خوردیم. اون غذای بسیار سفت و بسیار مشکل برای جویدن. دوست روسم می گه که خیلی جاهای آفریقا، غذا همین وضعیت رو داره. علاوه بر این برنامه ها، در چادرهای جنبی هم برنامه هایی در حال اجرا بود که اکثرا به شکل هماهنگی و بررسی وضعیت و بحث های عمومی بودند. می خواستم به کاشا که توی کارگاه خودمون باهاش آشنا شده بودیم و برای حقوق همجنس گرایان کار می کرد سری بزنم. این برنامه ها در چادرهای بزرگی اجرا می شد و اطلاعیه هایش رو همه جا می شد پیدا کرد. به سمت این علامت رفتم

wsf_love_is_human_right.jpg

ولی سر از کارگاه بسیار جالبی در آوردم که سعی می کرد فعالیت های جهانی فمینیست ها رو هماهنگ کنه با هم و عقاید اونها رو به اشتراک بذاره.

wsf_fem.jpg

مطمئنا به جاهای زیادی رفتم که نمی تونم یکی یکی بنویسم چون فعلا هیچ امیدی به پهنای باند برای فرستادن این متن ها ندارم. احتمالا باید یک سایبر کافه ای جایی. ولی خلاصه می کنم که به تجمع women in black رفتم. تظاهراتی بود با شعارهای بسیار جالب و بعد از اون یک رقص عالی آفریقایی. بیشتر فیلم گرفتم ولی خب عکس هم دارم. از این تظاهرات / تجمع به خاطر چند فرهنگی بودن و شعارهای جالب خوشم اومد و کمی بیشتر موندم اونجا.

wsf_wib1.jpg

wsf_wib_2.jpg

گزارش امروز رو تمام می کنم. می دونید که امشب شب پر هیجان است. از دوستانم جدا می شم و خودم می رم به شهر تا موزوبی رو ببینم. خود کنیایی ها بهم هشدار می دن که محله کاملا در جنوب شهر است و باید مواظب باشم. تاکید می کنند که تا وقتی میزبانم رو ندیدم از تاکسی پیاده نشوم. خوشبختانه تلفن دارم. تلفنم را به همه اعضای گروه عوض می کنم، تلفن میزبانم را به همه می دهم و از یک دوست کنیایی می خواهم که به میزبانم زنگ بزند و با او گپی بزند و آدرس را بپرسد. تاکسی می گیرم. به خاطر راه دور بسیار گران است تازه با کمک دوست کنیایی ام روی ۱۵۰۰ شیلینگ (حدود ۲۰ دلار) توافق می کنیم و سوار می شوم. مقصد محله peacock است. میزبانم پشت تلفن می گوید باید زود به آنجا برسم چون ساعت کاری اش از سه نصف شب است تا ۱۲ ظهر و در نتیجه باید ساعت ۹ بخوابد تا بتواند سه صبح بیدار شود و سر کار برود. موزوبی گفته بود با خانواده اش زندگی می کند. تازه کشف می کنم که خانواده در کنیا می تواند به معنای دوست و برادر دوست هم باشد. در راه همه جا علامت اسلحه ممنوع دیده می شود و فکر می کنم تا شعاع ۱۰ کیلومتری من تنها سفید پوست هستم ! خوشبختانه فوتبال در جریان است. آرسنال و منچستر. می گویند با فوتبال می شود خیلی مشکلات را حل کرد و همه در کافه ها دارند فوتبال نگاه می کنند و فریاد می کشند.

چند نکته سریع

۱- امروز ناهار غذا خیلی کامل بود: برنج، اسفناج، گوشت قرمز، گوشت آب پز و مرغ. فقط دو سه دلار و اینهم عکسش:

wsf_food.jpg

بدون اغراق بگم که با قاشق و چنگال شروع کردیم و در نهایت با چنگ و دندون هم به سختی می شد چیزی از گوشت ها جدا کرد. دقیقا لاستیک. آخرش خرماهای لیلا رو خوردیم !

۲- آسیه هم اینجاست و داره بخشی از خاطرات اش رو می نویسه. البته نمی دونم چرا خیلی مفصل نمی نویسه (: کاملا دنبال دیدن پلنگ است! شاید یک بار پلنگ رو ببرم سازمان بهش نشون بدم!

۳- همین الان میزبان کنیایی ام به موبایل کنیایی ام زنگ و ساعت هشت شب باهام توی نایروبی قرار گذاشت. محله یوموجا. اونجا می یاد دنبالم. اولین بارم در زندگی است که یکضرب دارم می رم پیش یک غریبه ولی روحیه ام قوی است.

۴- لیلا امروز کارش رو عوض کرد.

۵- صدای موزیک می یاد دوباره. باید گروه آفریقایی باشند که برنامه هنری (و نه رقص) اجرا می کنند. می رم ببینم چه خبره.

عکس سازمان هلال احمر ایران در روستاهای کنیا

گفته بودم چند روز اول سفر به کنیا برای فروم جهانی یک جایی ماندگار شده ایم بیرون از شهر. حدود بیست کیلومتر بیرون از نایروبی و تمام منطقه چیزی شبیه به یک روستا است. این وسط دیروز توجهمون جلب شد به یک ساختمان جالب

wsf_iran_red.jpg

راننده کنیایی مون که دید من علاقمند شده ام ماشین رو نگه داشت تا من چند عکس بگیرم. نیازی نبود ولی خب به هرحال این رو هم گرفتم.

تصویر کلینیک ایران در کنیا

من می گفتم که کشور خودمون کلی جاهای محروم از بهداشت داره و چرا باید همچین ساختمانی رو اینجا بسازه که کلی کلیسای و انواع خیریه بیمارستان ساخته اند توش. دوستان دیگه معتقد بودند احتمالا از این محل برای پولشویی استفاده می شه. یعنی به اسم اینجا می شه پول از کشور خارج کرد یا هر کار دیگه. من که نمی دونم ولی خب به هرحال بودن این بیمارستان ایرانی در وسط یک روستای کنیایی نسبتا عجیب بود برام. بخصوص که وقتی ما اونجا بودیم هیچ حرکتی هم توش مشاهده نمی شد.

افتتاحیه فروم جهانی: زیر پرچم فلسطین نرقصیده بودیم که رقصیدیم !

برگشته ام به هتل KCB و دور از شهر نایروبی دارم وبلاگ می نویسم. به لطف یک لپ تاپ که اینترنتش رو با بقیه Share کرده تا بگه Another World is Possible. حقیقا حین این سفر خیلی خسته شده ام و گاهی با خودم می گم چی شد که من اینجام و چرا قبول کردم بیام اینجا کارگاه کامپیوتر. گاهی می گم کاش می شد چشمم رو می بستم و باز می کردم و مثل آدم توی تهران پیش زن و بچه بودم (:

هاها. با لیلا گفته بودیم که بعدا یک روز می یام کنیا ولی واقعا دیروز فکر می کردم بهتره حالا حالاها برنگردیم اینجا ! امروز نظرم کاملا عوض شد. امروز روز صفر فروم (افتتاحیه و ثبت نام) بود. صبح با کیف و بند و بساط کامل اتاق رو تحویل دادم و با بقیه دوستان راهی فروم شدیم. درست قبل از حرکت طبق معمول با دوست روس و لهستانی ردیف شدیم پشت در بسته و اینترنت بازی کردیم. با میزبانم چت کردم و گفت مشکلی داره که امروز نمی شه من برم پیشش ! قرار شد شب با بچه ها برگردم همین هتل و شب پیش اون دوست روس بمونم. فعلا هم شب است و من اینجام و دارم ماجراهای روز صفر فروم رو می نویسم.

از اتوبوس که پیاده می شیم اولین چیزی که جلب نظر می کنه، شنبه بازار محلی است. در یک میدان کوچیک مردم پارچه هایی رو روی زمین پهن کرده اند و هر چیزی می فروشند. اکثر چیزها جالب هستن. مثلا ماسک های کنیایی، لباس های آفریقایی و النگو و اینجور چیزها.

kenya_wsf_bazar.jpg

با دوست روس ام هستم که یک نفر می یاد جلو می گه «بلیت یک سره به ماه می خواین؟» تعجب می کنیم. کمی که گپ می زنیم می فهمیم حشیش می فروشه ! دائما یکی می یاد جلو و می خواد یک چیزی بفروشه. یا می یان و می پرسن «می دونین آناآنا چیه ؟» می گیم نه و اصرار می کنن که بریم غرفه اونها و ببینیم آناآنا چیه. لغت رو مطمئن نیستم ولی نقاشی است. دست های رنگیش رو نشون می ده و می گه که خودش اینها رو می کشه.

چرخی می زنیم و من دو دست لباس آفریقایی برای خودم و لیلا می خرم. به طرز عجیبی باید چونه بزنید و من اهلش نیستم. خانمه می گه ۲۷۰۰ شیلینگ و من بالاخره ۱۶۰۰ شلینگ می دم. مطمئن هستم برای یک محلی بیشتر از ۱۰۰۰ شیلینگ تموم نمی شد. به هرحال شنبه بازار است و ما هم سفید پوست بین کلی آدم محلی. ولی مهربان هستند و احساس کلاهبرداری ندارید. واقعا دوستانه برخورد می کنند و با حوصله داستان همه ماسک ها رو می گن. ماسک ها اصلا شبیه این چیزی که ما اینجا می بینیم نیست. بسیار سبک و بسیار ساده.

شروع ثبت نام فروم ساعت ده و نیم است. می ریم اونجا و ثبت نام رو شروع می کنیم. سایت اینترنتی فروم بسیار ضعیف و کم اطلاعات و قاطی پاتی است و عملا پیش ثبت نام من هیچ کاری نمی کنه برام. آدم ها بسیار بسیار مهربان و با حوصله هستند و دائما یکی که تگ «داوطلب» از گردنش آویزون است می یاد جلو برای کمک. یک دختر فنلاندی از من می پرسه «فرم رو پرینت گرفته اید؟» می گم نه و می گه اصلا اشکال نداره و یک کاغذ پاره می دم دستم که از دفتر کنده شده و با خودکار خط به خط توش اسم و فامیل و کشور و کد ثبت نامم رو پرسیده. بهش می گم «همین رو پر کنم؟» با خنده می گه «فرم ها همیشه نباید ظاهر رسمی داشته باشند. می خواهیم دیکته اسم و کشور شما رو دقیق بدونیم و همین فرم کافیه».

چون کشور جنوب هستم ۲۰۰۰ شیلینگ می دم و وارد روند ثبت نام می شم. محل ثبت نام جایی شبیه به اینه:

kenya_wsf_registeration_site.jpg

یکسری چادر و ساختمان بزرگ پشت سر که بخش اداری است و مثلا اونجا کپی می گیرم و اینجور کارها. لپ تاپ ها رو بر اساس شماره سریال رجیستر می کنند تا بتونن گم شدن یا مشکل ها رو پیگری بکنند.

روند ثبت نام بسیار کند و خسته کننده است. هرچند که کمک خیلی زیاده. جالبه که تمام پولی که برای ورود داده رو شرکت موبایل اینجا به شکل یک سیم کارت بهم بر می گردونه. متاسفانه انگار باهاش نمی شه به ایران زنگ یا حتی sms زد ولی خب انگار خدا برامون این سیم کارت که قرار بود بخرم رو جور کرده (: روند ثبت نام همونطور که گفتم سخته ولی برنامه هایی که گروه های داوطلب اون وسط اجرا می کنند کمی جریان رو راحت تر می کنه. به من و خیلی های دیگه بند انداختن بج(؟) به گردن و برنامه و کیسه و اینجور چیزها نمی رسه (: مشکلی نیست. مشکل اصلی من اینه که مدت ها است آب نخورده ام و اینجا وسط تابستون است و آفتاب تند. غذا هم نخوردم. راستش یک جاهایی دارم به خودم لعنت می فرستم که چرا اومدم. ولی نگران نباشید بعدا مطالبی می نویسم تا همه پاشید و بیایید مثلا

wsf_dance.jpg

یکی از اون رقص هایی است که تقریبا هیچ جا نمی شه دید. اگر من رو دیدید بگید تا فیلمش رو هم بهتون بدم. بیشتر برنامه ها بیشتر از اونی که قابل عکاسی باشند، برای فیلم برداری عالی بودند. من واقعا فکر نمی کردم آدم هایی با این رقص و این لباس ها واقعا وجود داشته باشند. دیدن اش واقعا خستگی رو از آدم دور می کرد و جای همه دوستان رو خالی.

روند ثبت نام که به جاهای معقولی رسید، رفتیم برای ناهار. بسیار بد حالی بود. شاید گرما زده. کلی آب خوردم و کمی ماکارونی تند. آب و بخصوص شستن دست و صورت و طولانی نشستن توی رستوران بسیار شلوغ و بسیار کند سرویس دهنده خیلی مفید بود. وقتی اومدیم بیرون سر حال تر بودیم. از یکی دو نفر پرسیدیم وضعیت فروم چطوره و گفتند که برنامه امروز تموم شده ! گفتیم به هرحال بریم به سمت سایت و ببینیم چه خبره. مسیر بسیار زیبا بود.

wsf_park.jpg

و وقتی کم کم نزدیک شدیم صدای موزیک بلند آفریقایی کم کم زیاد شد. واو… همین که پله ها رو رفتیم بالا…

wsf_people.jpg

و فکر می کنید به چی نگاه می کردند ما هنوز به جمعیت نرسیده بودیم تا ببینیم ولی فریادها رو می شنیدیم که می پرسید “Are you ready for the revolution” و Viva Palestine, Viva Africa, Viva Latin America, Viva west Sahara و مردم جواب می دادند «زنده باد صحرای غربی، زنده باد آمریکای لاتین، زنده بار آفریقا، زنده باد فلسطین» و «بله ! برای انقلاب آماده ایم» و …

wsf_rap.jpg

تا ما برسیم و مستقر بشیم این خواننده رپ شروع کرده بود درباره آزادی خوندن و یکسری هم روی سن از این رقص های پشتک و واروی رپگونه می زدن. مردم هم شروع به رقص کرده بودند. اکثریت سیاه پوست ولی کاملا وسطشون آسیای جنوب شرقی، اروپایی و آمریکایی و استرالیایی و هرکجایی هم دیده می شد. کلی تی شرت جالب بود. مثلا

wsf_tshirt.jpg
اسلحه [برای ساختن] جهان بهتر، تغییر رفتار است

و خب پرچم های فلسطین هم که غوغا می کرد. بعید می دونم کسی عکسی بدون پرچم فلسطین داشته باشه. کلا فروم امسال در حمایت از جنبش فلسطین بود انگار ! با یکی دو تا از فلسطینی ها حرف زدم. معتقد بودند که بودن در اینجا و رقصیدن با پرچم فلسطین می تونه هویت اونها رو به جهانیان ثابت کنه. کاری که جنگ مسلحانه نمی تونه بکنه. در عین حال از ایرانی بودنم هم لذت می بردم چون همه برای حرف زدن پیش قدم می شن و بروشور می دن. یک هندی بهم بروشور ضد کوکاکولا داد. کوکاکولا کنیا رو برداشته. کنار ماشین کپی هم یک کوکاکولا بود و یک پسر کانادایی در به در دنبال یکی می گشت تا علاقمند باشه کوکاکولا بخوره و هیچ کس حاضر نبود کوکا بخوره تا پول این رفیقمون خورد بشه.

اوه ! نگهبان بازم اومده و گیر می ده که اینجا چیکار می کنیم !‌ البته دوستانه است ولی منطقی است که کم کم بریم دنبال کار و زندگی و خواب. فردا پر برنامه ها خواهد بود. امشب امکان زدن ایمیل نیست. مثل اینکه یک چیزی هست که بهش می گن defat. من ازش چیزی نمی دونم. اگر فردا اینجا بودم باید از دوست لهستانی یاد بگیرم. شب خوش.

wsf_felestin.jpg

اینهم عکس دختر محجبه فلسطینی. اون یکی پرچم فکر می کنم مال موروکو باشه. با یک آقای دیگه که عین همین پرچم رو داشت کمی گپ زدم. خیلی چیزها هست که باید تعریف کنم. همه دعوتید خونه من و سال دیگه دعوتید فروم !